گذرگاه



هوالرئوف الرحیم

آقا من می ترسم تعریف کنم و این حال خوب رو از دست بدم.

می ترسم تعریف کنم و چشم بزنم.

ماشاالله لا حول و لا قوه الا بلله العلی العظیم می گم و بعدش می گم تمام افرادی که طی این دو سال پدرم رو در آوردن از ساطع کردن انرژی منفی به سمتم، به کل یه آدم دیگه شدن. یه رویکرد دیگه پیدا کردن. خیلی سعی می کنم ببینم تو رفتار خودم تغییری می بینم یا نه؟ ولی تقریبا مطمئنم همه عوض شدن که من برخوردم رو کردم مثل قبل از اون وقایع. مثل اون موقعهایی که هیچ صدمه ای ازشون نخورده بودم.

واقعا الان سر به سجده می گذارم و هزار هزار بار شکرش می کنم بابت اینهمه لطفی که بنده هاش دارن بهم می کنن و مثل اون مدت آزارم نمی دن.

واقعا خداروشکر می کنم بابت اینهمه مهربونی خودش در حقم.

واقعا شاکرتم خدا. مستدام بدار. مخصوصا بعد از به دنیا اومدن دخترک.

حیفه با زایمانم پاک از گناه بشم و باز همه چیز برگرده به حال اول. حیفه. حیفه.

خدایا لطفت رو از سرم بر ندار. ممنونتم. شاکرم بدار. ممنونتم.







هوالرئوف الرحیم

عید دیدنی هایی که می خواستیم بریم همه سمت مسیل ها بود و با این اوضاع سیل بازار و بارندگی، بیخیالش شدیم و موندیم تو خونه و عوضش رضا کامپیوترم رو از فایلهاش خالی کرد و منم مشغول انتقال عکسها به هارد بودم.

عصری یه دورهمی هم خونه مامانم رفتیم و این دخترک درونمون امروز حسابی شوخیش گرفته و زیاد ت می خوره و اعصابم رو به حدی تحت تاثیر قرار داده که از تهاش تهوع گرفتم. تا میام فیلم بگیرمم ثابت می ایسته.

راستی امروز رضا عیدی بهم داد. بن شهروند. 

خلاصه اینم از امروز. 







پی نوشت:

انقدر حال روحیم خراب بود که با آرایش و رقص و نورانی کردن خونه هم کار حل نشد. مامان میگه استغفار فقط جواب می ده.

خدا بدادمون برسه.

خونه ی کرجمونم تحت خطره. تنها سرمایه ای که فعلا داریم.


هوالرئوف الرحیم

امروز هم به لطف الهی خیلی روز عالی ای شد.

ظهر از خواب بیدار شدیم و بعد نماز با مامان اینها رفتیم نهار گردش.

خیلی عالی بود. هوا. فضا. حال و روزمون. خوش گذشت.

شب هم زهرا اینها اومدن.

وقتی رفتن سر به سجده گذاشتم و اندازه ی یک تسبیح شکر خدارو کردم برای حال خوب بعد از مهمانی.

وقتی حساسیتم رو کم کردم، حالم خوب شد. با اینکه دوباره به شیرینیم گاز زد و نخورد. عوضش ته اونیکی شیرینی که کره نداشت رو در آورد.

خلاصه. باز هم صدهزارهزار مرتبه شکرت پروردگار نازنینم. لطفا هورمونها نتونن به این حال خوب گند بزنن بعد زایمانم. لطفا. لطفا. لطفا.

از فردا رضا می ره سر کار.

فردا رو بره ببینیم اوضاع چطوره. که برنامه های گردش و عید دیدنی هامون رو تنظیم کنیم.

هرچند که تعداد عید دیدنی کمی برامون باقی مونده. بیشتری ها سفر هستن. 







هوالرئوف الرحیم

درسته که یه اعصاب خردی برای دوتاشون پیش اومد، ولی کلا خوب بود و خوش گذشت خونه مامان رضا. بچه ها حسابی تو سروکله ی هم زدن و از خجالت هم در اومدن و مامان حرص می خورد و ماجاری ها ریلکس. البته باید بگم من به دوتا جاری وسطی ها نگاه کردم که ریلکس بودم.

وقتی برگشتم خونه و دیدم دو گروهی که گفته بودن و اصولا عید دیدنی خونه مون میان، تو راهن، وا رفتم. خیلی خسته و خواب آلود بودم.

دیگه وسایل پذیرایی رو آماده کردم و اونها انقدر نیومدن که من تونستم یک ربع بخوابم و شام هم بخورم و وقتی مهمونها اومدن سر حال باشم و تا 1 شب مهمون داری کنم.

شب به رضا گفتم صدقه بگذاره. بسکه عاشقش بودم. بخاطر قصه ی جوانی هاش که برای صالح و سلمان تعریف کرد.





هوالرئوف الرحیم

من کلافه ی چی درست کنم؟ تمنا کردم رضا پیشنهاد بده. رضا جوجه خواست و از اول تا آخر صبحانه برنامه ی گردش ریختیم به همراه مامان رضا.

رضوانم که این چند روز زود بیدار شده بود و دیر خوابیده بود و حسابی کلافه بود رو تا لحظه ی آخر بیدار نکردیم که شارژ بشه و کسری خوابهاش از بین بره.

خلاصه که بند و بساط رو جمع کردیم و رفتیم و رضا و مامانش با هم رفتن پیاده روی من و رضوانم رفتیم تاب و سرسره بازی که به هردو گروهمون خیلی خوش گذشت.

بعدم خونه و جوجه پختن رضا و سوتی دادن من سر دم نکشیدن پلو و کلی گرسنگی کشیدن و ساعت 4 و نیم نهار دادم به ملت.

ولی روز خوبی بود. خوش گذشت. شب هم سیب زمینی تنوری درست کردم کیف کردیم.

فردا هم نهار خونه مامان رضاییم و من با انرژی مثبت می رم و همه هستن. انشاالله که فول شارژ بیایم بیرون.

خلاصه که روزگار در گذر است. به تاریخ 34 هفتگی بارداریمون.





هوالرئوف الرحیم

یک واقعیتی که وجود داره، اینه که "من اعتماد به نفس پذیرایی از مهمونم به صفر رسیده".

چیزی که قبلا اصلا اینطوری نبود. عاشق مهمون دعوت کردن و پذیرایی بودم.

امروز وقتی زینب زهرا می خواستن بیان چنان عصبی شده بودم که نگو.

ولی همکاری رضا تو چیدمان و فراهم آوردن وسایل پذیرایی حالم رو دگرگون کرد.

چقدرم از شیرینیم تعریف کردن.

چندتا آدم احمق که طرف حسابت باشن، می تونن تا این مرحله از حال بد برسوننت.






هوالرئوف الرحیم

رضا روز شماری می کنه که زودتر تعطیلاتش شروع بشه و یه فس بخوابه و صبح ها زود از خواب بیدار نشه.

همینطوری که اون این حرفها رو می زد منم دلم می خواست که زودتر تعطیلات شروع بشه. ولی برای من نه مرخصی ساعتی و روزانه ای وجود داره. نه تعطیل کاری.

خیلی خستم و با این خستگی دارم به استقبال خستگی بزرگ تری می رم.

کاش حداقل یه سفر برامون جور شده بود.




خدایا تمام نعمتهات رو شکر. ناشکر نیستم. خستم.


هوالرئوف الرحیم
  • خیلی کارهام پیش رفته. خرده ریزهایی مونده. مثلا رضا باید این گوشه ی فرش رو دستمال بکشه چون من واقعا دیگه دستم کار نمی کنه. و یک جارو کلی بزنم. و دستشویی باز دوباره باید دکور و شسته بشه.
  • امروز هم سوتی بدی دادم سر شیرینی نخودچی. البته علتش رو متوجه نشدم هنوز. فردا صبح انشاالله برم سراغش ببینم چی از آب در میاد در نهایت. میشه گذاشتش جلو مهمون یا نه. 
  • لباسی که برای رضوان دوختم روز تولد حضرت جواد علیه السلام، زیر سارافونی نداره. کرم می خوام که پیدا نکردم.
  • یه شیرینی دیگه هم باید بپزم. اگه نخودچیه خوب بشه، میشه دو نوع شیرینی. اونیکی راه دست تره برام.
  • ظرفهای پذیرایی رو باید در بیارم. بشورم جاساز کنم. 
  • سفره هفت سین.
  • آخ نگم از سنبل ها. چه ناز و بزرگ و خندون شدن. عالی. 
  • تخم مرغهامونم امروز رضوان رنگ کرد مردیم براش. اولین بارش بود. گفتم بهش که تخم مرغ های هر خونه رو باید بچه های اون خونه رنگ بزنن. واقعا ترکیب رنگش عالی بود.





هوالرئوف الرحیم

انقدررررر خسته م که خدا می دونه.

اون از دیشب و اونهمه پیاده روی برج میلاد. این از امشب و اینهمه پیاده روی + در به در دنبال سونوگرافیست خانم گشتن و تو بیمارستان هم بدو بدو برای کارهای چکاپ.

دلم رو خوش کرده بودم امشب تموم میشه ولی نشد. فردا هم صبح زود زنگ بزنم ببینم سونوگرافی پیدا میشه یا نه، که رضا قبل رفتن به سرکار ببرتم.

ولی دکتر الکی گیر می ده. رضوان هم فسقلی بود. خیلی هم خوش وزن بدنیا اومد.

بعدم هیچ کدوم این شکم گنده هایی که امشب دیدم هیجان پرستارها رو مثل من برنیانگیختن واسه دیدن حرکت جنین. این یعنی زیر این پوست بچه ست. نه چربی و بقیه ی ماجراها که انقدر واضح و ذوق برانگیزه.

هیچی دیگه. الهی شکر و صدهزار مرتبه شکر اوضاع فسقلی خانم خوبه. سونو انجام بدم بفرستم برای دکتر با تلگرام هم دیگه خوب خوب میشه. 

پلیز هلپ می گاد.





هنوز هیچ جا عید دیدنی نرفتیم. 

هنوز هیچی از فامیلهای اصلی رضا نیومدن.


هوالرئوف الرحیم

هیچی. 

این مامای فامیل هیچ وقت از در "همدلی" بر نمیاد. برای همین مشاورم نیست. با این وجود هر دو مامای فامیل بهم اطمینان می دن که مسیر راحت تری رو در پیش دارم. حالا توکل بر خدا.

دیروز لباسهایی که بیمارستان می خواد بپوشه رو شستم و آماده کردم. حوله ی حمامش رو هم در آوردم و شستم. از لباسهاش عکس گرفتم و یواش یواش دارم ساک بیمارستان رو می بندم. خوردن خنکی و خاکشیر و عرقیات رو شروع کردم برای پیشگیری از زردیش. دو نوع خورشت هم پختم. یک نوع دیگه قبلا پخته بودم. بعلاوه ی کوفته های محبوب رضا که تو فریزرن. کلی هم کار مونده:

  1. لوبیا بخرم و مواد لوبیا پلو بذارم.
  2. قارچ بخرم و مواد ماکارونی بذارم.
  3. سیب زمینی برای قیمه سرخ کنم.
  4. چندتا لباس ایستگاه اتو کنم. بعلاوه لباس برای بیمارستانش.
  5. شلوار سرمه ایهاشو رنگ کنیم. 
  6. کادوی اهدایی از طرف نی نی رو تهیه کنم.
  7. برای تولد رضوان هیچ ایده ای ندارم.
  8. آخ آخ آخ زیره و وسایل کاچی رو نخریدم. 
  9. به رضا دم کردن برنج و ماکارونی رو یاد بدم.
  10. رضا موهامو کوتاه کنه.
  11. آرایشگاه برم و حس و حالم رو خوب کنم. 




پی نوشت:

همه رو نوشتم تا فکرم خالی بشه. تا به ترسهام و پوچی ای که توی ذهنم داره پیشروی می کنه محل نگذارم. تا به چیزهای بهتری فکر کرده باشم. دلشوره های قشنگ تری.



هوالرئوف الرحیم

حوصله ندارم از دیشبم با رضوان و دخترک و رضا بگم. همینقدر بگم که له له له بودم. رضوان مریض بود و بی خواب بخاطر نفس نکشیدن. دخترک به شدددددت فعال و در تقلای دردناک. و رضا . خواب.

شب خیلی سختی رو سپری کردم. تا نماز صبح. 

صبح که بیدار شدم با رضا سرسنگین بودم و رضا ولی عادی. کلی کمک کرد تا از دلم در بیاره. کلی کار کردیم دوتایی. ولی بازم من در حال دوئیدن بودم و رضا قدم زدن.

عصر هم رفتیم طرفهای خیابون ملت و امام خمینی برای دیدن موزه ها، که همه بسته بودن. تا اینکه به شهروند مرکزی رسیدیم. چیزی که می خواستم رو پیدا نکردم و خرید معمولی کردیم ولی بهمون خیلی خوش گذشت.

تو خونه هم جمع آوری و شام و باز بدو بدو.

الانم اگر رضوان رضایت بده بخوابه لباسها رو پهن کنم و برم بمیرم تقریبا.




هوالرئوف الرحیم

امروز هم کلی کار کردم.

فریزرها رو مرتب کردم. یخچال رو هم. ته مونده های غذاهارو سروسامون دادم و به میوه و سبزیجات رسیدم. هفت سین و وسایل پذیرایی رو جمع کردم و خونه تقریبا به حال قبل عید برگشت. البته هنوز مهمونهایی دارم که نیومدن و معلوم هم نیست که بیان. شاید باقی مونده رو هم فردا جمع کردم.

این وسط رضوان هم سرماخورده باز و سرخ کردن رو تا خوب بشه حذف کردم. 

عصر بساط آش رشته فراهم کردم و رفتیم بیرون که خرید کنیم. و دیدیم شهروند مرکزی بسته ست و برگشتیم. فقط از منظره ی آسمون آبی و ابرهای گوگولی که پس زمینه ش کوهای برفی با کیفیت hd بود، همچنین مردمی که در حال سیزده به در کردن بودن، لذت بردیم و برگشتیم.

تا رسیدیم خونه آش رو ردیف کردم. یه کاسه برای مامان رضا گذاشتم و بقیه رو بردیم خونه مامان دور هم خوردیم که کیف داد.

بعدم رضا رفت خونه مامانش و من و بابا و مامان با هم فیلم دیدیم و چای خوردیم.

شب رضوان چندین بار صدام رو در آورد و حسابی از کوره در رفتم. رضا امروز در بالاترین سطح حرص در آوردن بود و یه سره ولو در حال گوشی بازی و من مثل اسب در حال کار. خیلی امشب حال نابسامانی دارم.







هوالرئوف الرحیم

هیچی. 

این مامای فامیل هیچ وقت از در "همدلی" بر نمیاد. برای همین مشاورم نیست. با این وجود هر دو مامای فامیل بهم اطمینان می دن که مسیر راحت تری رو در پیش دارم. حالا توکل بر خدا.

دیروز لباسهایی که دخترک تو بیمارستان می خواد بپوشه رو شستم و آماده کردم. حوله ی حمامش رو هم در آوردم و شستم. از لباسهاش عکس گرفتم و یواش یواش دارم ساک بیمارستان رو می بندم. خوردن خنکی و خاکشیر و عرقیات رو شروع کردم برای پیشگیری از زردیش. دو نوع خورشت هم پختم. یک نوع دیگه قبلا پخته بودم. بعلاوه ی کوفته های محبوب رضا که تو فریزرن. کلی هم کار مونده:

  1. لوبیا بخرم و مواد لوبیا پلو بذارم.
  2. قارچ بخرم و مواد ماکارونی بذارم.
  3. سیب زمینی برای قیمه سرخ کنم.
  4. چندتا لباس ایستگاه اتو کنم. بعلاوه لباس برای بیمارستانش.
  5. شلوار سرمه ایهاشو رنگ کنیم. 
  6. کادوی اهدایی از طرف نی نی رو تهیه کنم.
  7. برای تولد رضوان هیچ ایده ای ندارم.
  8. آخ آخ آخ زیره و وسایل کاچی رو نخریدم. 
  9. به رضا دم کردن برنج و ماکارونی رو یاد بدم.
  10. رضا موهامو کوتاه کنه.
  11. آرایشگاه برم و حس و حالم رو خوب کنم. 




پی نوشت:

همه رو نوشتم تا فکرم خالی بشه. تا به ترسهام و پوچی ای که توی ذهنم داره پیشروی می کنه محل نگذارم. تا به چیزهای بهتری فکر کرده باشم. دلشوره های قشنگ تری.



هوالرئوف الرحیم

امروز فراموش کرده بودم که رضوان یک روزی به "امام زاده" میگفت "امام زابط".

امروز تو پارک با دختری دوست شد و میوه ی کاج رو سعی کردن با چندتا سنگ "بکاجن".

امروز به غیر از عیدی من و باباش و خودش که مامان جون بهش داده بود، برای"خواهرش" هم عیدی طلب کرد.





هوالرئوف الرحیم

از وقتی از خونه مامان جون و بعدتر خونه ی مامان رضا اومدم، "الحمدلله" از زبونم نیفتاده.

امروز تونستم درست حرف بزنم و در عین حال دل چندین نفر رو شاد کنم. شاکر خدام واقعا واقعا.

آخرشم که حرفهای مامان رضا در مورد دعا کردن برام و رفتن خونه ش برای بعد زایمان دلم رو حسابی گرم کرد.

رضوان هم بسیار شاد و خرم. با دوست جونش بازی کرد و بازیش به خوشی تموم شد.

رضا طبق معمول در قبال حالاتم، عکس العملش "هیچی" هست.






هوالرئوف الرحیم

صندلی ماشین، کالسکه و آغوشی، مهم ترین اهدایی های خواهر رضا بود. چیزهای خوب دیگه ای هم داده ولی اینها معرکه ست.  کارم رو حسابی راه انداخت و حسابی دعاگوش شدم.

کاش بتونم شیطان رو از خودم دور کنم. کاش. 


اعوذ بلله من الشیطان الرجیم





هوالرئوف الرحیم

صبح بعد نماز که خوابم نمی برد رضا برام حلیم خرید و صبحانه مفصل خوردیم. بعد نهار رو بار گذاشتم و تازه ساعت 9 بود فکر کنم که خوابیدم.

مامان و بابا رفتن بازار و با کوله باری از کار برای من برگشتن.

تا ساعت 5 و نیم رو پا بودم به مرغ پاک کردن و شستن و بسته بندی کردن و بعد وسایل پذیرایی از مهمون رو آماده کردن و دوش گرفت و در بین تمام اینها "کمال الملک" دیدن و در نهایت استراحت.

رضا رو فرستاده بودم ختم و حسابی که خستگیم در رفت اونم رسید و یک ساعتی بعدش مهمانها رسیدن و خداروشکر خوش گذشت.


وقتی یک بار این راه رو رفتم. و می دونم کار فقط کار هورمونهاست نه آدمها. و بعد شیاطین برای خراب کردن حال معنوی این روزها، چرا بهش بها بدم؟ چرا سخت بگیرم؟

تصمیم گرفتم تا جای ممکن حرف نزنم. تا ناخواسته کسی رو نرنجونم. که بعد رنجش نصیبم بشه. 

و وقتی تا این حد بهم لطف و مهربانی کردن، اگر حرفی هم شنیدم که دوست نداشتم، به یاد مهربانی هاشون بیفتم و بگذرم.

به رضا گفتم هوشمندانه بریم جلو. وقتی می دونیم آخرش چیه. 






هوالرئوف الرحیم

الان دو روزه که دخترک تو آغوشمه.

تو روز تولد کسی به  دنیا اومد که شروع من بود برای عاشقی کردنها و مرید بودنها. کسی که تنها عدد داخل سند ازدواجم به نامش مرتبط هست و یک عمر بهشون مدیون بودم حالا بیشتر.

حال دخترک خوب نبود. به تشخیص دکتر باید زودتر خارج می شد. و شد. و من شاکرم. شاکرم. شاکرم.






هوالرئوف الرحیم

بعد از تولد نگذاشتیم مامان جون برن خونه شون.

امروز عصر فامیل چندتایی برای دیدنم قرار گذاشتن و ما بعد از رفتن به دکتر و خاطر جمعی از سلامت دخترک (که باید یه اسمی برای اینجا براش پیدا کنم ) از لحاظ زردی و بقیه ی لحاظ، پذیراشون بودیم.

یهو. حال مامانجون عوض شد.

لرز کردن. سفید شدن. و . فشارشون 20. 

اورژانس و فقط خداروشکر می کردیم همه بودن. وگرنه با آبقند کاروخراب می کردیم.

رفتن بیمارستان و تا این لحظه از شب که برنامه شون مشخص نشده. ساعت 2 و نیم. 






از دخترکهای ساداتم خواستم دعا کنن و کردن.

انشاالله به خیر بگذره.


هوالرئوف الرحیم

امشب با رضا پولهای کادوئی دخترک و رضوان رو تبدیل به طلا کردیم. 

امشب که شب سالگرد ازدواجمون هست، خیلی چشم گردوندنم گوش تیز کردم ببینم حواسش هست یا نه. که نبود. 

طلا نمی خوام ازش. فقط دلم می خواد یادش باشه. دلم می خواد این روز رو گرامی بداره. مطمئنم که اصلا یادش نیست. چون وقتی شنید یه هفته دیگه روز معلمه، شکه شد و گفت" ا چه زود رسید". وگرنه یه اشاره ای هم به این مناسبت می کرد.

حالا منم باید ببینم تا صبح چند هزار بار بیدار میشم و می تونم چه کاری رو برای این مناسبت انجام بدم.







هوالرئوف الرحیم

چندین شبه که رضوان شب خواب بد می بینه. با اینکه روز خوب و پر از خنده ای رو سپری می کنه.

امروز خیلی خیلی زود برای خونه ی ما، از خواب بیدار شد که:

مامان صبح شده بیدار شید مشغول کاروبار شید.

به زور مارو ایشون با این جمله و اون یکی فسقلک با صدای مهیب داخل پوشک، بیدار کردن و صبحمون آغاز شد. (رضوان برای اینکه دیگه خواب بد نبینه بیدار شده بود).

اول کوچک خانم رو رسیدگی کردم و بعد رضوان. صبحانه خوردیم و تلویزیون دیدیم. توروترو قسمتی بود که خوابش می اومد و الکی زود بیدار شده بود و بداخلاق بود، باباش برد خوابوندش و اخلاقش سر جاش اومد.

وقتی تموم شد به رضوان گفتم می خوای دوباره بخوابی؟ گفت آره. 

هیچی دیگه یک فسقلک در کریر و یک فسقلک روی پام و خوابوندمشون.

ریحانه که اومد پیشم گفتم :

هیسسس جفت بچه ها خوابن!!!

و دلم ضعف رفت ازین حرفم. فقط کاش یادم بود عکس هم می گرفتم ازین اولین خوابوندن بچه ها با هم.





هوالرئوف الرحیم

امشب به معنی واقعی کلمه صاف شدم.

اون رو می خوابوندم این بیدار می شد این رو می خوابوندم اون بیدار می شد.

یعنی نصف شبی جیغ و داد بود که سر جفتشون هوار کردم و اونها هم. رضا هم به ما اضافه شد. یکی می شنید فکر می کرد دعوای خانوادگیه. 

رضوان اومده میگه مامان من دوست دارم. تو هم من رو دوست داری؟ دلم براش سوخت که نگران جایگاهش تو قلبمه. ولی واقعا امشب شب بدی بود. بددددددددددد. بدددددددددددددددددددددددددددددد.








هوالرئوف الرحیم

 رضا که از سر کار اومد. تایمی برای استراحتش گذاشتیم و تا بیدار شدنش همه کارها رو انجام دادم.

جوشهای روی صورت. ریفلاکس. وزن. سه چیزی بودن که حسابی استرسیم کرده بود و این چند روز فکری بودم.

رفتیم. نبود. کلی حالمون گرفته شد.

در جواب حال گرفته رفتیم "ده ترکمن"

از زیبایی چی بگم؟ اونهمه علفهای رقصان. دامن دامن شقایق. گل آرایی شده با گلهای زرد و بنفش. اووووففففف.

خیلی خوش گذشت. خیلی. 




پی نوشت:

می خواستیم افطار با مامان اینها بریم، که با اون طرز برخوردشون، پشیمون شدم.

من حتی آرد کاچیم رو هم تو لیست قیمتها حساب کردم. حقم نیست این برخورد



هوالرئوف الرحیم

هیچی دیگه.

آرایشگاهمم بلاخره رفتم. 

حس خیلی خیلی خیلی خوب بعد از آرایشگاه دارم فعلا. هرچند که جوشهای اصلاح بدجور کبابم کردن.

حالا رضوان گیر داده به رنگ موهام. که "چرا رنگ موهای من نکردی و این رنگ خوب نیست". حالا خودم عاشق رنگمم. 

دیگه ماجرا داریم انگار!






هوالرئوف الرحیم

دیشب فسقلک برای اولین بار مهمونی رفت. به غیر مهمونی خونه مامان بزرگش. 

رضوان توجه جماعت رو به سمت خودش جلب کرده بود. با اینکه سومین سال بود که می دیدنش ولی باز هم براشون جالب بود. 

همه اسمش رو می پرسیدن و جویا می شدن مامانش کیه. 

اولش جذاب بود. ولی بعد دیگه داشتم می ترسیدم. دیگه صدقه و لاحول ولا قوه الا بلله و کمی آرام تر شدم.

جمعشون رو دوست دارم.

اون خانمی که پارسال من رو به بازی"بچه ی کی بیشتر چیز میز بلده" می خواست بکشونه، هم بود. گفت من بچه ی شما رو دیدم یکمی به بچه خودم امیدوار شدم قوت قلبم شد. حالا مثالی که زد هم ربطی نداشت ها. کلا نمی فهمم این خانمه رو. 

حالا مهمونی بعدی هم خدا کنه اینطوری باشه راحت باشم. 






هوالرئوف الرحیم

تو این مهمونی بهم خوش نمیگذره اصلا.

امشب سر سفره که نشسته بودم، داشتم فکر می کردم چرا. فهمیدم.

یه مقدار زیادش حسادت بود. یه مقدار زیادش هم قمپز بودن اونها. 

امشب و امسال هم گذشت. 

خداروشکر که زخمی نخوردم.

ولی کلا حال و حوصله ندارم. نمی دونم چی شده.






هوالرئوف الرحیم

دوست داشتن عمیق رو با اون بود که تجربه کردم. 10 سال. انقدر زیاد که وقتی ازدواج کرد، گفتم مهم اینه که اون خوشحال باشه.

ولی بعد اون ماجراهایی که پیش اومد همه چیز تموم شد. دیگه تو دلم خبری نبود. نه نفرت نه دوست داشتن. هیچی.

بعد هم که خودم ازدواج کردم و بکل همه چیز ختم به خیر شده بود.

امشب، در ششمین سالگرد آشنایی من و رضا که دلم براش میره، وقتی دیدمش، توی قلبم رو جستجو کردم. به یاد خودم تو نوجوونی افتادم. که اگر الان اون موقع بود تعداد ضربانم چقدر بود و تعداد تنفسهام چقدر.

ولی الان خبری نبود. از هیچی.

من تو جای خوبی از این کره ی خاکی بودم. کنار رضا. رضوان و فسقلک رو تو دامنم داشتم و شاکر بودم. شاکر.

خدایا چقدر لطف رو در حقم تموم کردی که اون اتفاق نیفتاد. زخم خوردم، درد کشیدم، زجر کشیدم. اما تموم شد. با اومدن رضا همه چیز تموم شد. ولی برعکس اگر بود تا آخر عمر این زجر همراهم بود.




خدایا شکرت

شکرت

شکرت


هوالرئوف الرحیم

رضا سفر قبلی مشهد رو جبران کرد و اینبار بسیار همراهانه بهم اجازه داد اونجوری که دلم می خواد کیف کنم و زیارت کنم.

صبحها بچه ها رو نگه می داشت من بعد از نماز صبح زیارت هام رو می خوندم و می اومدم خونه.

اینطوری همگیمون راضی بودیم.

خرید هم به حد کفایت انجام دادیم و حسابی کیف کردیم.

خلاصه سفر خیلی خیلی خوبی بود.

لطف امام رضای نازنین هم که بماند.

و چه جالب بود زیارت وداعم.

ماجرای ملخه. ماجرای خانم تفتی که انتظار برای رسیدنش برام شیرین بود، لبخند به لبم آورد از عشقی که داشتم دریافت می کردم و دلم رو روشن می کرد. ماجرای مداح گروه فراشا که بهم که برای وداع اونجا بودم؛ اشاره کرد. نون و پنیر لحظه ی آخر که انگار تو راهی هم بهمون دادن.

خلاصه خیلی صفا کردم. دست امام رضا جان و رضای خودم هم درد نکنه.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

کلاس رضوان یکساعته. نمی ارزه بیای خونه. علاوه بر اینکه این چند جلسه هر بار وسط کلاس رضوان یه کار مهمم داشته. 

جزء خوانی هام رو گذاشتم برای اون زمان. یک دلیلش بخاطر تصمیم اکیدم برای دوست جدید پیدا نکردنه. یک دلیلش هم بهترین فرصته برای خوندن قرآنهام. یک دلیلش هم کمتر حرف زدنه. و دیگر دلیلهایی که به اخلاق گندم مربوط میشه.

وگرنه تعریف از خود که چه عرض کنم. :( . هم جذابت دارم برای جذب دوست. هم زود می تونم دوست پیدا کنم. ولی فایده ش چیه؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

 

اون خانمهای مادر هم فکر می کنن که من خودم رو می گیرم. و مهم هم نیست. هر چی می خوان فکر کنن. دیگه حوصله ی حرص خوردن و فکر کردن به این مقوله رو ندارم والا.

 

ولی با بچه هاشون خوبم. گرم می گیرم و حرف می زنم. فقط این اخلاق دست زدن به صورت و دست بچه رو هم نداشتن، خیلی عالی می شد. اونم بعد از باشگاه و بعد از تاب سرسره بازی کردن.

گناه داره فسقلک یوهو مجبوره با اینهمه میکروب سازگاری پیدا کنه.

 

 

 

 


پی نوشت:

یکی از دلایلی هم که دوست ندارم باهاشون قاطی بشم اینه که از رو سن بچه ها و فاصله ی سنیشون به مسائلی که بهشون ربط نداشت بلند بلند فکر می کردن و حساب می کردن و با هم حرف می زدن. تازه مثلا خیلی با کلاسن از لحاظ ظاهری.

خلاصه که کلهم اجمعین دست در دست هم داد تا من به این نتیجه رسیدم.


هوالرئوف الرحیم

مرکز بهداشت خیلی شلوغ بود ولی کارمندها هیچکی سر جای خودش نبود. خانم وزن گیری واکسن رو به فسقلک زد که به نظرم جای بدی زد چون هنوز بچم یتا پرنده می زنه و پاشو ت نمیده. قبلیها روی ران رو می زدن این بغل ران زده. نمی دونم واقعا فرقی داره یا نه.

بعد. خانم وزن گیری اصلی که باردار بود و حالش هم خوب نیود دستیارش کارهارو انجام داد. دور سر بچم رو هم اشتباه گرفت دستگاهشون ارور داد و اونم گفت دو هفته دیگه برای چک دوباره بیا. یهو به ذهنش رسید دوباره اندازه بگیره، که فهمیدیم بد اندازه زده بود و دور سرش نورمال بود و من لبخند به لب تو دلم دری وری بود که می گفتم. خانم در مورد تب هم گفت تب خفیف می کنه.

منم خیالم راحت گشت و گذارم رو کردم و شب اومدم خونه و تازه دماسنج گذاشتم و هی پاشویه هی استامینوفن هی چک ولی کمتر از 37.3 که شروع تب هست نمی شد. هیچ کاری هم نمی کردم رااااحت 38 به بالا می شد.

برای خوابش که شیاف گذاشتم براش. ولی باز هی بهش سر می زدم تا صبح. از صبح باز همون شکل تب بالا می رفت و پایین نمی اومد.

یهو یه حرف و تجربه از یه غریبه که وقتی رضوان یک سالش بود بهم گفته بود یادم اومد.

گفته بود دستمال یا حوله رو با آب ولرم مرطوب کنم. روی نقاط نبض بگذارم.

"پیشانی و شقیقه ها. زیر بغلها. پشت آرنجها. روی مچ پا و پاشنه. پشت زانو و کشاله ران."

تو خواب و بیداری همینطور رو هر کدوم از این نقاط چند ثانیه پارچه رو می گذاشتم و هر جا که بر می داشتم خنک می شد. 

اینطوری شد که تبش رو رسوندم به 35.5. از یخ کردن و زار زدن بچه هم خبری نبود.

 

 

 

 

شاید یه روز یه نفر دیگه رو نجات داد.


هوالرئوف الرحیم

دیشب که لباسهاش رو عوض کردم، چون نازک بودن؛ وقتی خواستیم بریم خونه مامان، سویشرت دگمه دارش رو بهش دادم تا بپوشه. 

اومدم کمکش کنم که مانعم شد؛ و به چشمهام دیدم بعد از یکبار اشتباه، "درست پوشید". 

***

عصری مشغول خوابوندن فسقلک بودم و باباشونم خوابش برده بود. صدایی از رضوان نمی اومد. فسقل که خوابید رفتم بیرون دیدم سویشرتش رو پوشیده و داره جلوی آینه تمرین می کنه دگمه هاش رو ببنده.

وای که مردم براش.

تازه می خواستم براش وسایل کمک آموزشی درست کنم که یاد بگیره دگمه ببنده.

و خوشحالم که هنوز دلش می خواد مستقل باشه. و وقتی به حد نیازش توجه میگیره، استقلالش رو ازم طلب می کنه.

صحبتم سر غذا خوردنشه. که وقتی یکسالش بود کامل غذارو خودش می خورد و من هم اجازه می دادم حتی کثیف کاری کنه تا یاد بگیره. الان ولی وقتی دلش توجه می خواد میگه غذارو بهش بدم. مثلا ظهر امروز که قبل از نهار به حد کفایت توجه رو دریافت کرده بود، نهارش رو کامل کامل خودش خورد.

 

 

 

کاش واقعا به این حدی که نوشتم؛

از نظر رضوان، فرهیخته و مامان خوب بودم.

:(

:'(


هوالرئوف الرحیم

خونه مامان جون مهربون که رفته بودیم، من که از صبح سر کوک بودم، با رضوان اوکی بودم و هی بغلش می کردم و نوازش می گرفت ازم. بنابراین حرف گوش کن تر شده بود.

امروز هم همینطور. برای کارهاش هی قربون و صدقه ش رفتم و دیدم نه، انگار اثر داره.بعدشم دیر رسیدیم به کلاسش ولی مهم این بود که قبل از کلاسش، کل خونه جمع آوری شده بود.

بعد از کلاسشم رفتیم پارک. قرار بود نریم ولی به پهنای صورت اشک ریخت و منم دلم سوخت بردمش.

برگشتنا گفتم: "ببین، امروز دختر حرف گوش کنی بودی و مامانم حرفهاتو گوش داد بهتر بود یا اون روز که حرف گوش نکن بودی و مامانم حرف گوش نکن شده بود؟"

گفت: "امروز بهتر بود."

تا شب هم رفتارهای خوبش ادامه داشت.

شاید بهتر باشه یه پست جداگانه برای یک پیشرفت جدیدش بنویسم.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

امشب برداشت به مامانش گفت.

کلی قاطی کردم.

نگاهمم نمی کرد که لیچار بارش کنم.

گفت: "لازمه".

بعد که دید حسابی قاطی کردم به مامانش گفت که به کسی نگن.

اومدیم خونه و هیچی بهش نمی گفتم. فهمیده بود دیگه! چی بگم؟

در گوشم گفت: "به مامان گفتم به کسی نگن".

گفتم: "نمی دونم چرا انقدر فراموشکار شدی. 

اگه ماشین ترکید مشهد بخاطر دونستنشون بود اگر سفر قبلی خوش گذشت از ندونستنشون بود.

سفر کیش اون سال، رفتار فلانی تا وقتی نرفت و پاراسل سوار نشد، باهام چپ بود و ."

 

سکوت کرد.

همین

 

 

 

 

ازش پرسیدم ازم ناراحتی؟ گفت نه.


هوالرئوف الرحیم

امروز 14 مهرماه 1398، ساعت 14:55 دقیقه، رضوان وارد اجتماع شد. 

امروز در این ساعت، بدون هیچ نگرانی و اضطرابی دستم رو رها کرد و خودش رو داخل کلاس مجموعه انداخت تا ژیمناستیک یاد بگیره.

اجتماعی بودنش رو دوست داشتم. ولی خب نگرانی های خودم رو هم داشتم.

نگران خوب کار نکردن مربی. زود بودن. تربیت کافی نکردن پیش از ورود به اجتماع کوچک باشگاه با هزار قلم از هزار فرهنگ، بچه. 

هوووم.

خلاصه که فعلا پیش رفتیم. مربیش هم گفت از پسش بر میاد و ما هم خندان اومدیم خونه.

ولی به رضا گفتم که باشگاه رفتن رضوان رو پز برا خودش ندونه که بره صدجا جار بزنه. 

کلا یه زندگی مخفی بی هیاهو رو با رضا تازگی ها شروع کردیم.

از بسکه حسادت دیدیم و زخم خوردیم.

پیر پدرجدمون در اومد از دست همین چهارتا آدمی که داریم باهاشون مراوده می کنیم. کافیه یه مدرک بگیریم. یه کار فوق برنامه انجام بدیم. یه چیز کوچیک به زندگیمون اضافه کنیم. یه سفر کوچولو بریم. هی واویلا میشه. به روت هم میارن. نمی گذارن تو ذهنشون باشه فقط.

ما هم اینطوری راحت تریم.

حتی انقدری روم تاثیر گذاشته که تا بعد از انجام شدنش تو این وبلاگ که هیچ کس آدرسی ازش نداره و تمام اسامیمون هم مستعاره، نمی نویسم. یا بعد ماجرا می نویسم. 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

سه شنبه برگشتیم ولی هنوز فرصت نکردم بنویسم ازش.

یک سفر معرکه.

سفری که در ابتدا و در اولین مواجهه با هتل، داشت به بدترین سفرمون تبدیل می شد. و تکمیل ماجراها با جا گذاشتم تمام کارتهای بانکی تو خونه. اما.

اما بعد از یکی دوتا تماس و باز هم خوردن به درهای بسته، رگ اصلی قصه دستمون اومد. اونجا بود که دوتایی تصمیمی گرفتیم. و فهمیدیم که سفر رو نه با امکانات و شرایط، که با حال و رفتار و فکر خودمون باید خوب کنیم.

نتیجه ی این تصمیم، سفری رو برامون به ارمغان آورد که تنه به واژه ی زیبای "رویا" می زنه.

عالی. رویایی. مسحور کننده.آرامش بخش. دل بر. و در نهایت عشق خالصصصصصص.

 

 

 

 

 


پی نوشت:

اون نگاهی که تو چشمهام کرد و وایساد و نرفت، تا عمر دارم خاطرم می مونه. انگار از اونها و از اون طبیعت بودم و من رو مهمان نوازانه تو جمع خودشون پذیرفته بودن و حتی دور و برم مثل پروانه می چرخیدن.

رضا سرم رو می آورد بالا که"بابا نفس هم بکش" ولی من غرق رویا و قصه پردازی ها بعد از دیدن هر کدومشون بودم و توی ذهنم به دنبال عبارات مناسب برای ادا کردن حق مطلب بودم. برای توصیف اونهمه زیبایی و شگفتی. 

هووووووووممممممم

 

 

 

بوس به رویای قشنگم


هوالرئوف الرحیم

اصلا حوصله ی بازی نداشتم. به زور برد منو تو تختش و اصرار اصرار که بخوابیم. خوابیدیم. خر پف خر پف خر پف.

ناخودآگاه گفتم: 

"قوقولی قوقو"

بهم نگاه کرد. گفت:  "چی؟"

گفتم: "یعنی صبح شده پاشیم."

قصه رو فهمیدم. اون اصلا از چنین رمزی با خبر نبود. دماغم سوخت و اشک تو چشمهام حلقه زد. دلم خواست بچه بودم. تو رختخواب الکی خوابیده بودم. خر پف خر پف. و با قوقولی قوقو یه روز جدید رو شروع می کردم.

دلم برای رضوان سوخت. که هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده.

 

 

 

پس فسقلک کی بزرگ میشه با هم خاله بازی کنن؟!؟!؟!


هوالرئوف الرحیم

با مامان نیکو حرف می زنم پشت در کلاس. یعنی دوست نیستیم.

متاسفانه اطلاعاتی از زندگیم بر طبق عادت بدم، بهش دادم که از خودم ناراضیم به کنار.

اون هم اطلاعاتی داد. یکی به شدت به دردم خورد.

برام از کلاس ایروبیک صبح گفت. و خوشحال شدم یکی بدون اینکه رفته باشم از اینجا برام خبر آورده. گفت کلاس فیتنس مادروکودکش مسخره ست. و برای بچه های هم سن و سال رضوانه. که خب رضایت بخش نیست. 

گفت سر کلاس ایروبیک دخترش رو می بره اون نقاشی میکشه این ورزش می کنه بعد میان خونه. و گفت اگه شما هم بیاین که دیگه خیلی خوب میشه. جمعیت کلاس کمه و بچه ها می تونن تو کلاس اون گوشه بازی کنن.

خلاصه که فیتنس رو فعلا خط زدم. نهایتش یه بار ایروبیک رو شرکت می کنم خوشم نیومد ادامه نمی دم. 30 هزار تومن هم از فیتنس مادر و کودک ارزونتره.

شایدم خوشمون اومد مامان هستی رو هم تشویق کردیم و با خودمون بردیم. صبح بچه ها منتظر مامانا. عصر مامانا منتظر بچه ها.

نیکو و رضوان 28 روز تفاوت سنی شونه. با هستی رو نمی دونم. هم سن و سال می خوره باشن ولی. رضوان که عاشق هستیه. نیکو خجالتی و درونگراست.

امروز رضوان برای هستی نخودچی کشمش برد، مامانش خیلی استقبال نکرد. یکمی دست به عصام باهاش فعلا.

و .

 

 

 

یعنی میشه به آمادگی قبل برگردم؟

به اون هیکل خوش تراش؟

وزن ایده آل؟


هوالرئوف الرحیم

ئووووفففففف

دیشب سخت گذشت. با کسره زیر ب دیشب.

حالم واقعا خوب نبود.

امشب نشستم یه فیلم دیگه دیدم و از اولش گذشته بود که رضا هم رسید و دوتایی نشستیم به دیدن و کیف روزگارو کردیم.

خیلی عالی بود.

When we first met بود و یه عالمه پیام اخلاقی برای جفتمون.

با یه انرژی مضاعف، شام رو گرم کردم و با هم در آرامش کامل شام خوردیم و شوخی کردیم و رضا ظرف شست و حالا می رم چای بیارم تو بغل هم بخوریم کیف کنیم.

همین. :)

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

رضا به عااااااالمه فیلم داره. قدیمی، جدید. فیلمبازیه برای خودش. من ولی باهاش همراهی نمی کردم فیلم ببینیم. سلائقمون متفاوته و زمین تا آسمون با هم فرق داریم و من اصلا تحمل فیلمهایی که خوشش میاد رو ندارم.

من فیلمهای رومانتیک و احساسی، مفهومی و خوش ساخت، و انیمیشنهای خاص رو می پسندم. رضا هر چی بکش بکش و مسخره و هندی و جلف. 

مثلا تو قطار من "مغزهای کوچک رنگ زده" و "تنگه ی ابوغریب" و "خجالت نکش" و "هتل ترانسیلوانیا" و "رگ خواب" می دیدم، ایشون فیلم طنز مسخره های ایرانی که اسمشونم زورم میاد حفظ کنم. 

بعد اوایل نامزدیمون من بهش "غرور و تعصب" رو نشون دادم، کلی هم رومانتیک شده بودم، ورداشت چنان زد تو حالم :/

هیچی دیگه. اینجوری شد که خیلی حال نکردم باهاش فیلم ببینم و تعداد فیلمی که با هم دیدیم و کیف کردیم خیلی کمه.

حالا چند شبیه میشینیم عصرها با هم فیلم میبینیم. 

اگر بتونیم رضوان رو دک کنیم از ترس صحنه های ناگهانی تو فیلمها که راحت، وگرنه میشینیم انیمیشنی چیزی با هم میبینیم.

و اما.

تمام آنچه گفته شد مقدمه ای بود برای فیلم امشب.

امشب midnight sun رو دیدیم و اولش حسابی احساساتی شده بودم و آخرش چنان زار می زدم که نگو. سردرد گرفتم. حسابی بهمم ریخت. دلم گرفت و فکر کردن بهش روحم رو مچاله می کنه. و در نهایت هم اینکه: خیلی قشنگ و تاثیر گزار بود. 

یه نقطه ی اشتراکی بود. رضا هم اعتراف کرد به رومانتیک و قشنگ و تاثیرگزار بودنش.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

امشب داشتم با ریحانه در مورد حرفی که اون فرد زد، با هم صحبت می کردیم.

ریحانه اعتقاد داره من برای خوب شدن حال خودمم که شده یه دور دیگه برم پیش طیبی که روانشناسه. من گفتم همون یکبار کفایت کرد و همه چیز درست شد. 

درسته که چهارسال زجرم دادن. یکسال بایکوتم کردن، ولی الان همگیمون از خر شیطون پایین اومدیم و منم روش جدید دوری و دوستی رو پیش گرفتم. 

دستم رو صادقانه جلوشون نمیگیرم که خط کش کف دستم بکوبن. یا دستم رو جلو نمیارم. یا اگه بیارم مشت شده میارم.

هیچی دیگه. بعدم قضیه ی اون حرف و اون کار رو بهش گفتم و گفت "متاسفم".

باز تاکید می کنم، برای اینکه کسی رو برای خودم نگه دارم، حاضر نیستم هر رفتاری رو باهام انجام بدن و سر فرود بیارم. یا جواب می دم. یا خط می زنم. یا دور میشم. که چی بشه؟!

خیلی روزهای مهمی تو زندگیم داشتم که تنهای تنها و فقط با خدا، ازشون گذشتم. تمام زندگیم هم تلاش کرده بودم آدمها رو برای روز مبادای خودم حفظ کنم.

لبخند پت و پهن به تمام اون روزها و خاطرات و تنهایی ها.

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

می خندم.

حرف معمولی حال و احوال می کنم اما حرف نمی زنم.

بحث نمی کنم.

توضیح نمی دم.

تشریح نمی کنم.

و

بسیاااااااار راحتم.

خوش می رم و خوش بر می گردم. 

این اتفاق جدیدم است.

باید بنویسم و هر از گاهی مرور کنم که بسیار راهگشاست.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

سه سال پیش چنین شبی اصفهان بودیم.

تو اون هتل کوچولوی کم ستاره ی جمع و جور.

و له و خسته و داغان حتی نای تلویزیون دیدن نداشتیم و همون سر شب خوابیدیم.

رضوان چند ماهه بود. هشت ماهه دقیقا. و شب در به در دنبال سرلاک موز هم براش گشته بودیم.

امشب خونه مامان بودیم و خوش گذشت. زود کاسه کوزه رو جمع کردیم. رضا بخاطر سرکار. مامان اینها بخاطر سفر.

راستی، فالم رو برای کار جدیدم گرفتم. گفت آخرش پشیمون می شم. ولی فعلا دلم می خواد پیش برم. اگر وقت کنم البته. [آی له و داغون و سرشلوغ].

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

ااگر بخوام بگم چقدر اتفاقای جورواجور افتاده این چند وقت، انگشتم از کار می افته. ولی اتفاق امشب دیگه مصمم کرد بیام بنویسم.

خانه ی ما برام این پیام رو داشت که :

"اگر دخل و خرج با هم نمی خونه، دخل رو باید بزرگتر کنی."

ایده ای که مدتها بود باهاش عشق بازی کرده بودم رو یک شب تا صبح چکش کاری کردم و صبح به عنوان سرمایه گذار به سمع و نظر رضا رسوندم و بدون تشویق بهم گفت:

"باشه؛ شروع کن ببینیم چه کاره ای."

این قصه از روز چهارشنبه 13 آذر شروع شد و من با وجود بچه ها، افتان و خیزان پیش رفتم و ساختم و ساختم و ساختم و بسیار لذت بردم و بسیار یاد گرفتم و حالا که به دم دم های نیمه ی اول رسیدیم. واسه پکیج اون اتفاق افتاد و واسه خونه هم این زنگ زد و خلاصه گره گنده افتاد تو کار.

 

غرهای ناجوانمردانه ی این انتها رو بعدا یعنی دو شب بعدش پاک کردم و این بخش اضافه شد:


بعدا نوشت:

بعد از غرهای زشتم به خدا یه فکری به ذهنم رسید.

اینکه این خرج قرار بود باشه. و از اون طرف اون سود هم قرار بود از طرف رضا وارد زندگی بشه. اگر این سود نبود این خرج باید از یومیه مون اتفاق می افتاد. و بلاخره خدا خداییش رو می کنه. و تو تنگنا قرارمون نمیده.

خدایا من همونیم که به من حیث لا یحتسبت با رگ و پی م ایمان دارم.

فقط در لحظه گول جو، آن عزیز رو خوردم. بخاطر حرفهام متاسفم و ازت عذرخواهی می کنم.

خدای بخشنده و مهربانم، سود زیاد و لذت بردن و کیف کردن با این سود و این کاسبی رو ازت طلب می کنم.

با اینهمه سختی دارم کار می کنم که کیف پولم رو ببرم. لطفا موجباتش رو فراهم کن. چه پولی چه کیفی. چه موقعیتی و .

 


هوالرئوف ال حسم

نه من تو زندگی اونام و خبر دارم چی بینشون می گذره، نه اونا تو زندگی منن بدونن من چه آدمیم. 

فقط امروز که جیم بعد از دیدن سرسنگینی شین به ز در مورد شین گفت:" باز این سوسه اومده؟" شین به من اشاره کرد و بحث جمع شد.

یاد دو سه سال پیش افتادم که اگر از سه فرسخی جیم رد می شدم یا اگر اون با من حرف می زد، شین چه حالی می شد.

به نظرم طبیعی اومد وقتی با اونهمه انرژی مثبت و علاقه شروع به کار کنم، اون نتیجه ی افتضاح؛ جواب کارم بشه. 

به رضا گفتم.

گفت: " وقتی می بینی حساسه خب حساسیتشو انگولک نکن."

حرفش اصلا خردمندانه نبود. من چیکار جیم دارم اصلا؟!؟!؟! ولی یک مرگی این وسط هست و معلومم هست مرگی هست. آن چیست، الله اعلم.

نه من تو زندگی اونام و خبر دارم چی بینشون می گذره. نه اونا تو زندگی منن بدونن من چه آدمیم.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

الان اینجوری شدم که از چهار پنج روز قبل از هر دیدار و مهمونی؛ دارم با خودم هی بایدها و نبایدهام رو مرور می کنم.

پنج شنبه عروسی فامیل رضا و جمعه مهمونی فامیل خودمون. 

صمیمی اما در سکوت کامل.

 

 

 

 

اگر بشه ملکه ذهنم چی میشه!!!


هوالرئوف الرحیم

باشگاه خوب نبود.

مربی چون بند کفشم رو وسط حلقه بستم، فرستادم ردیف های عقب تر و من به کل حالم خراب شد و دیگه حوصله ی تمرکز و اجرا نداشتم.

شب که بر می گشتم گفتم کاش استخر زودتر باز بشه بجای ایروبیک برم شنا. 

آرامش آب. سکوت استخر. حس خوب شنا کردن و هیکل خوب بعد از یه دوره شنا. مجبور به ارتباط برقرار کردن نبودن. 

هووووممممم

 

 

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

آقا دو جلسه ی اول باشگاه 10 نفری تو کلاس بودن و برای من خوشایند بود. مابقی بخاطر آلودگی هوا نیومده بودن.

با ما دعوا که چرا اومدین. الکی هم هی جو داد:

"کی حالش بده؟ کی ریه ش می سوزه و."

الکی کلاسو هم زود تموم کرد و من که تازه کار بودمو بخاطر تازه کاری کم آورده بودم رو هم بسته بودن به آلودگی هوا.

هیچی.

این جلسه هم سر گروه کلاس که تمام مدت کلاس داشت حرف می زد و هیکلشم اصلا براش مهم نبود آخر کلاس به بچه ها گفت روزهای آلودگی هوا تو گروه میگیم و نمیایم.

پرسیدم: اون وقت از تعداد جلسه مون کم میشه؟ گفت اره. گفتم من مخالفم و اونم چشم ابرو برام نازک کرد که: "خب تو بیا".

پول بدم وقت بذارم که کلاس تشکیل نشه. انقدر مسخره.

من تو آلودگی ای قرار نمیگیرم. سر کوچه باشگاهه خونه هم تو محدوده ی تقریبا سالمی هست. اصلا قبول ندارم حرفشون رو.

خلاصه که دردسر جدید شدن اینا واسه ما.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

بعد از بیش از یک یا دو سال دوباره مهمونی دادم.

افتضاح کلمه ی کمیه برای اون رخداد.

فقط بخاطر اینکه پشتم باد خورده. اگر مثل قبل پیش می رفتم الان تو اوج بودم.

حالا الانم عیبی نداره. تلاشم رو می کنم.

دارم خودمو برای تولد دخترا گرم می کنم.

خدایا

پروردگارا

من رو به فراموشی مثبت، بی خیالی و آرامش، هدایت بفرما.

 

 

 

 

آمین یا رب العالمین.


هوالرئوف الرحیم

اگه منو بشناسید حتما تعجب خواهید کرد که وقتی می خوام وارد محیط جدید بشم، چقدر اضطراب منو فرا میگیره.

حتی با همین فرمون جدید  "به هیچ کس نزدیک نشو. با هیچ کس حرف نزن".

در صورتی که  مسئله ی "قضاوت کردن" دیگران رو تا حد زیادی تونستم برای خودم فاقد اهمیت کنم. 

اول دی بلاخره طلسم شکسته شد و رشته ی ایروبیک رو برخلاف میل باطنیم انتخاب کردم. رشته ای که تو نوجونی و ابتدای جوانی به شدت بهش علاقه مند بودم و توش هم موفق بودم. ولی پیلاتس با اون مربی (که از باشگاهمون رفت)، چنان تو دلم جا باز کرده بود که این 7 ماهی که بعد از بدنیا اومدن فسقل می شد ورزش حرفه ای رو دوباره شروع کنم، نتونستم چیز دیگه رو جایگزین کنم. یعنی حاضر شدم ورزش نکنم ولی سر کلاس یه مربی دیگه ی پیلاتس نرم. و یا رشته ی دیگه ای رو انتخاب نکنم.

بعد یک شب که از جلوی باشگاه رد می شدیم یه حسی من رو کشوند داخل و لیست کلاسها رو گرفتم و دیدم حسن ایروبیک تعداد ساعتهای زیادیه که تو کل روز داره. و این کلاسی که بلاخره انتخاب شد، تو ساعتیه که رضا هم از سر کار برگشته. این خیلی بهم حس خوبی میده و خیالمو راحت می کنه.

 

خلاصه که اینگونه بود که در اول دی با یه عالمه اضطراب و خجالت!!!!!؟!؟؟؟ کلاسم رو شروع کردم. هووووووممممم یواش یواش دوباره دارم باهاش ارتباط برقرار می کنم. البته که کلاس شلوغ دوست ندارم و اینجا خیلی شلوغه و همه شون هم دوست دارن که شلوغ باشه. 

فعلا بریم ببینیم چی پیش میاد.

یه پست دیگه باز مینویسم

 

 

 

 


هوالرئوف الرحسم

امروز از صبح ذهنم مشغول یه چیزه.

این فرد نه معصوم بود نه سادات. به فرمایش خودش، به کردار خودش؛ یک سرباز مخلص بود، این بود.

امام زمان جانم؛ به قربانش؛ چه کسی هست؟

 

 

 

 

الهمممممممم عجللللللللل لولیک الفرججججججج

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

والا ما طبق قوانین مراوده، با کسی که باهامون دعوا کرده، دری وری گفته، اذیتمون کرده، یه جور دیگه برخورد می کنیم. حاضر هم نیستیم که میانجی گری ای بشه. مخصوصا تو مسائل مهم. اونم داغ داغ. تو واتساپ و تلگرامم پیام بده، بازش نمی کنیم که seen نشه که خیال برش داره برامون مهمه.

شنزو آبه که اومد، پیام اون مردک رفت و رفت و به ما تحتش رسید و پیغامی نگفت و پیغامی برد. بعد قطری که هیچ ابراز تاسفی نکرده و چند خبر هم خوندیم که پهباد ازین کشور بلند شده، اومده و حامل کثیف ترین پیغامها بوده. 

چرا راه دادنش؟ این دیپلماسی فقط به درد چاه توالت می خوره خاک بر سرها. 

انقدر حقیر.

انقدر پست.

 

من تازه پازل "انتقام خواهی" و Bold شدنش برام روشن شده.

برام بدیهی بود که باید انتقام گرفته بشه. ولی نمی دونستم کسانی هنوز خبیث وجود دارند که در این زمینه ترس و شک دارن.

 تف بر شما و دموکراسی تان. تف بر شما و غیرت تان. تف بر شما و مصلحت اندیشی های احمقانه ی تان.

وای اگر خون حاج قاسم به هدر بره. این شور به انتقام منتهی نشه. وای.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

بچه ها مریض بودن. خودمم لباس خوب نداشتم، تصمیم گرفتم عروسی نرم. رضا اصرار پشت اصرار که "نه با هم بریم". "می خوایم بشینیم بخوریم و کاری نداریم و." و ما گوش دراز شدیم رفتیم و به جرات می تونم بگم بددددددترین عروسی زندگیم رو رفتم. 

اسم باشگاه تشریفاتی رو یدک می کشید اما از گنددددددد بودنش هرچی بگم کم گفتم.

 

دستشوییش. مدل پذیرایی و شام دادنشون؛ افتضاحات تالار بود. مابقی رفتارها و جا نبودن و . هم گندکاری های میزبان، که خاطرات بسیار بدی رو برام رقم زد.

باز خوبه آخرش چهارتا تیکه غذا برای رضوان آوردن. وگرنه که واقعا گرسنه بر می گشتیم خونه.

خیلی بد بود. خیلی بد بود. خیلیییییی بد.

 

 

 

 

حالا فردا مهمونی فامیل منم هست و باز بی رغبتم برای رفتنش و فقط خدا به خیر بگذرونه انشاالله.


هوالرئوف الرحیم

برام جالبه.

این دومین هفته ست که بدون نیت قبلی، در زمان حادثه، دارم آرامش قبل از طوفن رو گوش می دم و زار می زنم و یهو حواسم به ساعت جمع میشه و باز هنوز برای فاتحه خوندن دو به شک هستم.

اون دست. اون دست بخاطرم میاد و . مجاب میشم به خوندن فاتحه و صلوات.

فردا هم که انشاالله بریم ببینیم حضرت آقا چی می فرمایند.

اصلا زن زندگی نیستم و نتونستم اون طور که قبل بودم بشم. دستم به آشپزی نمیره و یه خط درمیون و دست به عصا فقط دارم پیش می رم.

باورم نمیشه اینهمه داغ و بلا رو دارم یکجا و با هم، تجربه می کنم.

خدا آخر و عاقبتمون رو ختم بخیر کنه.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

بعد از اینکه این دو هفته حس حرف زدن زیاد داشتم و هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم، پیش خودم گفتم بهترین گزینه باباست. و بابا نبود. 

بابا که اومد، حرفها بیات شده بود. دیگه چیزی برای گفتن باقی نمونده بود.

تا امشب.

بلاخره که یه چیزی پیدا کردم برم حرف بزنم، هم ریحانه بود نشد، هم بعدش کلی گرفتار شد و مشغول پرونده ها و حساب کتابها و مستند سازی ها.

پیش خودم گفتم دیگه قراره از این به بعد اینطوری باشه.

قراره فقط بنویسی. اگر نشد بنویسی هم فقط باید به خدا بگی. فقط همین.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

جواب اون مردک قمارباز رو که خوندم. اول دلم مچاله شد. دوم دلم برای امثال سفیر پست قبل سوخت. سوم نفرت سراسر وجودم رو گرفت. 

چراااااا باید اینها به کارشون ادامه بدننننن.

چیکار کنیممممممم.

خدایا مارو از وست اینها نجات بده.

مثل آمبروژا شدیم. رئیس جمهور و دولت مردامون یه فلانین و ما اصلا فکرمون مثل اونها نیست. خدایااااا از اون اقتدار چی موند؟!؟!؟!؟!

اون از فوتبال. اون از مردک جاسوس انگلیسی. اون از وزیر امور خارجه و جوابهای دندان شکنششششس 

داره حالم بهم میخوره.

چرا سکوت. چرا؟!؟!؟!

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

فسقل رو باردار بودم که این کتابها رو از منصوره گرفته بودم. ولی خوندنشون تا 9 ماه و نیمگی فسقلک که دیروز باشه، طول کشید.

امااااااا. قصه همون "آن" هست که تو پست قبل گفتم.

وقتش الان بود. بعد از کلی فکر و خیال. به ماجراهای این روزها. 

بی نهایت لذت بردم. اشک ریختم. فکر کردم. یاد خاطرات آملم افتادم و دست گرم و حمایت کننده ی دائمی خدا روی شونه هام وقتی هیچچچچچ کس نبود و اون به وضوح بود و حسش می کردم.

خلاصه که حال خوبی بهم داد.

و یک ترس از ندونستن. مخصوصا برای بخش تربیت بچه ها. که آبروم نره پیش .

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

همه چیز یک "آن" داره. یک لحظه قبل و یا یک لحظه بعد، وقت اتفاق افتادن یک امر نیست. همه چیز زمان داره. همه چیز قانون داره. و باید اراده ی خالق باشه تا ان "آن" برسه و آن اتفاق به وقوع بپیونده.

رضوان؛ درست روز اول 38 هفتگی به دنیا اومد. از اولش گردن می گرفت. یک هفته به 4 ماهگی اجسام رو به دست گرفت. از همون موقعها ارتباط برقرار کرد و خندید. 4 ماهگی به قلقلک زیر گلو هم ری اکشن نشون داد و غش کرد از خنده. 7 ماهش شروع شده بود که دیگه بدون نقص می نشست. 8 ماه و نیمه بود که سینه خیز رو یک هفته تجربه کرد و بعد شروع کرد به چهار دست و پا راه رفتن. 10 ماه و سه هفتگی اولین دندونش در اومد و در نهایت 11 ماه و نیمگی هم بدون کمک راه افتاد.

تمااااام اینها یک "آن" اتفاق افتاد. یهو دیدم داره اون کارو انجام میده و یک مرحله از تکامل قبل از یک سال رو تجربه کرده. "یهو" رو با تاکید می گم. چون با رضوان زیاد تمرین می کردم. ولی تا وقتی وقتش نبود انجام نگرفت. 

فسقلک هم روز آخر 36 هفتگی بدنیا اومد. یعنی هنوز وارد 9 ماه نشده بود و با شرایط اضطراری ختم بارداری اعلام شد. بچه دوم خیلی با بچه ی اول مقایسه میشه. انتظارات ازش متفاوته.از بدو تولد مثل خواهرش گردن می گرفت. 4 ماهگی مثل رضوان اطرافیانش رو شناخت و خندید. و بر خلاف رضوان از چهار ماهگی بخواست خودش و بدون هیچ تمرینی یک "آن" دیدم که بی نقص می نشینه. حالا دیگه توقعات ازش بالا رفته بود. باییید زودتر سینه خیز می رفت و زودتر راه می افتاد. 

ولی اون بدون توجه به دیگران فقط نگاه می کرد. خیلی خیلی دقیق نگاه می کرد. خانمهای فامیل از تجربیاتشون می گفتن و از "تنبلی" فسقلک. من مادر هرچقدر هم که محکم باشم و برام حرف دیگران اهمیت نداشته باشه، ته دلم یه نگرانی ای پیش می اومد. نکنه بخاطر استفاده از روروئک بچه رو خراب کردم؟!؟!؟!

از 7 ماهگی شروع کردم به تمرین و تمرین و تمرین و حتی تحریم برای استفاده از روروئک.

تااااااااااا 4 بهمن 98. شب هنگام حرکت عجیب و یکهویی پای فسقل برای روی پا و دستها ایستادن دیدم و فهمیدم. داره میرسه اون روز.

سرچ کرده بودم و فهمیده بودم بعضی از بچه ها روی دست و پا راه می رن و بعضی روی پشتشون خودشونو به اطراف می رسونن و این هردو بخش تکامل رو می رسونه و اوکی هست.

بعلههههه. فسقلک کارش رو از 5 بهمن شروع کرد. به شیوه ی دوم. به سرعتتتتت. تمام این مدت قدرتشو جمع کرده بود برای چنین روزی.

تمام وسایل باقی مونده از دوران رضوان، جمع شد. کشوها چسب زده شد و خونه به حالت جنگی در اومد. در انتظار رشد و بالندگی دختر خانم دوممم.

واقعیتش برام این اتفاق به این شکل خیلی درس داشت.

یکی همون "آن" که گفتم.

مثل همون شکل ازدواجم با رضا. خیلی خیلی یهویی. بدون وسواسهای قبل. ولی موفقیت آمیز. به لطف خدا. یا شکل بچه دار شدنم. ترسها. نگرانی ها. ابهامات.

توکل کنیم فقط. بخوایم فقط. ولی حرص نخوریم و زندگیمون رو بکنیم. که خدا از بهترین راه ممکن و حتی از جاهایی که فکرشم نمی کنیم، آنچه باید بشه و ارادش هست رو برامون به وقوع می پیوندونه(!!!!؟)

و دوم.

این دوتا درسته که هر دو دخترهای من و رضا هستند. یعنی از لحاظ جنسیت و پدر و مادر یکسان هستند، اما ویژگی هاشون منحصر به فرده و توقعاتمون باید در مورد هر کدومشون متفاوت باشه. همینه این عمل حرکت کردن رو یکی با "دست و پا" و دیگری با "پشت" داره انجام می ده، یک نمونه هست. در مورد زمان بندی هم که هنوز کلی قصه داریم. 

خلاصه که درسهای زندگی چپ و راست می رسه، تا کی یاد بگیره و عمل کنه.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

بچه ها دیشب بیچاره مون کردن.

با بیچارگی واقعی رضوان رو خوابوندم. فسقلکم در حال خواب بود که یوهو بیدار شد به فغان کردن و چنان کرد که همه بیدار شدن. 

حالا فسقل رو ساعت 2 اینطورا خوابوندم ولی رضوان خوابش نمی برد. خودم وسطشون غشششش کردم و یخخخخخ کردم و نصف شب از زور سرما پریدم. اما هرچی پتو رو روی بچه ها می کشیدم بیدار می شدن و پتو رو می زدن کنار. قشنگ گوش و موهام یخ بود. یعنی خونه سرد بود ولی نمی دونم چرا اینجوری می کردن.

پاشدم بخاری رو زیاد کردم و زیر دوتا پتو خوابیدم و صدای بینی کیپ شده ی رضوان و سرفه هاش رو می شنیدم که خوابم برد.

خوشبینانه تصور می کنیم که رضوان هم مثل من به بهار آلرژی داره و مثل من که الان دو روزه خارش حلق و بینی و عطسه هام شروع شده، اونم سر اینه که بینیش کیپ شده و سرما نخورده. 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

آقا این "جیم" مارو انداخته بود به تکاپو. با اینکه می دونستم 26م روز زنه، چون گفته بود پس فردا طلاهه رو می خواد و بدو بدو اومد گرفت که ببره پرداختش کنن، معادلاتمون بهم ریخت و همینطور چشم براه بن بودیم.

حتی ظهر به رضا گفتم اول 22 بهمنه چند روز بعدش تولد حضرت زهرا. ولی بازم هر دو فکر می کردیم که باید اون روز همین شنبه ی پس فردا باشه.

هیچیییی دیگه. رضا که از سرکار اومد یه گل باقچه ی ایستگاه ولی خیلی خوشگل(رز سرخابی ریز با برگهای بنفش)و یه کیک ببعی کوچولو، دستش که روزت مبارک.

عصری هم قبل رفتن خونه مامانش مراسم قهوه و کیک داشتیم که یوهو من حواسم جمع شد و دماغ دوتامون آویزون شد که ای دل غافل که یه هفته هم نه 10 روز جلوتر جشن گرفتیم.

مامانش نبودن و بجاش رفتیم جای دیگه. یه دستبند اون فرمی که دوست داشتم دیدیم. خیلی رضا خوشش اومد. دیگه گفت: "بگیرم برات؟" نگفتم نه. با 60 تومن حتی از شین هم خوشحال تر بودم. مخصوصا که انگشترمم دوباره جلا دادن.

وقت برگشت رضا گفت: "این حسادت شما ست ها؟"

گفتم: "جانم؟"

گفت: "تو و شین، خیلی به هم حسادت می کنین." 

گفتم: "عزیز من، تو رفتی پول جمع کنی برام اونو بخری یوهو میگی جیم برای تولد شین می خواد برش داره. من اول از همه عصبانی و خشمگین بودم و بعد حسادت جاشو گرفت. که چرا تو با اونهمه وجنات نگیری و جیم رااااحت بتونه بگیره؟؟؟؟"

گفت: "من تلاشمو کردم نتونستم. دیگه مامان کارش فوری بود اینجوری شد. وگرنه اگر عجله نداشت خریده بودمش."

گفتم: "خلاصه قصه ی من قصه ی خونه م شد. داشتم رویا پردازی می کردم که یوهو دیدم تمام این رویاها داره میرسه به کس دیگه."

گفت: "ولی شین چندین بار به من تیکه ی طلاهای تو رو انداخته. رنگو وارنگگگگ طلااااهای خانمتتتت"

خیلی خیلی دختر بدی بودم ذوق کردم، که بهم حسادت کرده. و حالهای بدم وقتی می بینمش و هیچ ماجرایی نیست رو فهمیدم. واقعیت از خودم خیلی خوشم نیومد و از دست خودم ناراحت شدم.

من کی قراره آدم بشم؟

من این رو خریدم که رضا از فشار در بیاد بابت کادو نخریدن. و در ضمن من اجق وجق جات خیلی دوست دارم و استفاده هم می کنم. حتی قبلتر از این ماجراها. 

بازم رضا خیلی دلش می خواست که واقعا طلا برام خریده بود و شب که مامان گفتن این چندتا دیگه طلارم مجبورن بفروشن، انگشتره که خیلی دوسش داشتم رو برام برداشت به عنوان سالگرد ازدواجمون.

گفتم: "تولدم موند ها".

خندید گفت: "سرمایه دار نیستمااااا."

خلاصه که کلی صفا کردم.

ولی خیلی مونده رو خودم کار کنم. 

 

 

 

خدایا آدمم کن.


هوالرئوف الرحیم

امروز نبرد خیر و شری برپا بود دیدنی.

سر دست بند مامان که شین شین سوسن خریدش. در واقع جیم به عنوان روز زن برای شین خرید.

هعی.

دستبند دوست داشتنیم داره میره تو دست آدمی که.

خیلی با خودم جدل کردم. خیلی.

این روحیه ی یک زن منتظر ظهور نباید باشه.

پاشدم براشون اسفند دود کردم. که اینهمه انرژی منفیم سمتشون نره و نرسه.

حسادته دیگه. شاخ و دم که نداره. آدم باید با خودش حداقل صادق باشه.

خدایا پلیز هلپ می برای عبور از این "حسادت" که گویا داره فلجم می کنه.

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

ماشین صافکاری بود. داداش اینها هم سر تولد مامان مدل ویروس کرونا باهامون برخورد کرده بودن. داداش رضا هم که پیچوندمون و قربون رضا برم که پشتم بود و دستم رو گرفت و رضوان و فسقل در دست با اتوبوس و مترو راهی راهپیمایی شدیم.

به جرئت می تونم بگم بهترین راهپیمایی تاهلم بود. خوش گذشت. خیلی. مخصوصا که خدا دلی بهم داد تا تکبیر بگم و دل چند نفرم شاد کردم. 

الهی شکر.

 

 

 

 

خدایا کمک پلیز که وقت وقتش ساکت نباشم و خوب حرف بزنم.


هوالرئوف الرحیم

خب اتفاق شکررررر دار این چند شبه دندون موش موشکم بود که به حمدلله در اومد و بلاخره شب راحت می خوابه.

دنبال آش دندونیم که به نیت سلامتیش بپزم پخش کنم انشاالله.

جالبیش اینه که از لحاظ زمانی با رضوان یکی شد. 

من شب بیست و یک بهمن توی رضوان بی قراری دیدم و شب بیست و سه بهمن که اتفاقی دستم داخل دهانش رفت با اون کوچولوی تیز سفید تو دندونش آشنا شدم.

مال فسقلک رو از رو بی قراری های شبش متوجه شده بودم. ورم دندونشم دیده بودم و همینطوری روند رو مونیتورینگ می کردم و شبها با استامینوفن خوابوندمش و کمتر از رضوان از لحاظ درد کشیدن اذیت شد. ما هم کمتر حرص خوردیم و پریشون شدیم. چون ماجرا روشن بود.

دیگه خلاصه الحمدلله شدید.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

امروز که میلاد خانم حضرت زهرا سلام الله علیها بود، بعد از دو روز خیسوندن و پختن حبوبات هر کدوم جدا جدا، بلاخره آش دندونی پختم. آخه سر رضوان تنبلی کردم ولی دیگه سر فسقلک همت کردم و خوب هم شد الحمدلله. 

خسته شدماااا اصلا نمی دونم چرا؟ انقدر که عصر که رضا اومد و خواب بود منم رفتم خونه مامان که بچه ها رو نگه دارن یه چرت بزنم. زنده شدم واقعا.

رضا هم رفته بود اسکن قلب و رادیو اکتیوی بود و کلی امشب بهم سخت گذشت که نمی شد بچه ها رو نگه داره.

بچم فسقلک که با نگاهش هی به رضا قسم می داد بغلش کنه. براش سوال بود که چرا رضا سمتش نمی ره. غصه دار بود.

روز زن هم که هفته ی پیش سورپرایزم کرده بود و امروز حتی تبریکم نگفت. هی خودم به خودم تبریک گفتم.

رضوان که چندتا بشقاب آش خورد. رضا هم خوشش اومد. بقیه رو هم تقسیم کردم. یع کاسه دادم مامان خودم. یه کاسه مامان رضا. یه کاسه داداش. یه کاسه کوچولو مامان جون. یه قابلمه کوچولو هم واسه سر کار.

هیچی دیگه. بدین صورت و بدین شکل آش دندونی پزون به پایان رسید کارش.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

از وسط خسته ترین حالتهای ممکنم دارم می نویسم.

رضا سرما خورده بود و وسواس شدیدش و شرایط موجود باعث شد کارم چندین برابر بشه. حتی با وجود کمک کردنهاش. 

مرخصی گرفته که این یه هفته که می گن هفته ی سخت و مهمیه، بگذره و تموم بشه.

چیز میزهای خوردنی و شستنیم تقریبا تمومه و باید خرید اساسی برم. هم وسایل خونه تی بخرم هم خوراکی های جذاب سالم برای اینهمهههه تو خونه موندنهای این طفلکی ها. هنوز که جرئت نکردم. 

همش احساس می کنم یکی این وسط داره گولم می زنه و می خواد حالم خوب نباشه. اسفند، این اسفند دوست داشتنی که همیشه یکی از منابع انرژیم بوده برای شروع یه سال خوب، به مزخرف ترین حالت ممکن داره سپری میشه.

از اونهمه دیدن ذوق و شوق مردم خبری نیست. حتی اگر پول نداشتم، همینکه شور و حال مردم رو می دیدم، کیف می کردم.

خونه تی قبل از نیمه ی اسفند برای کسی مثل من با داشتن دوتا وروجک، کار عبث و بی نتیجه ایه. مخصوصا که به شکل سنتی و اعتقادی به "تمیز بودن خونه وقت سال تحویل" فکر می کنم.

ایده های زیادی دارم و امسال جاهای عجیب غریبی از خونه رو تصمیم دارم بشورم. ولی هنوز زوده. مخصوصا که شوینده هم ندارم.

امروز پارتیشنها رو برداشتم و مبلها رو بردم عقب تر تا این طفلکی ها فضاشون وسیع تر بشه. خندوانه رو هم با صدای بلند دیدیم و کلی قر و جیغ و سوت صرفا برای تخلیه ی انرژی. 

انقدر خسته و عصبی و تحریک پذیر هستم که واقعا حوصله ی هیچ بازی ای رو ندارم. خودمونیم کارمم زیاده. دلمم برای بچه ها می سوزه ولی واقعا خیلی چیزها در توانم نیست.

دیگه اینطوری. جو کلی خونه و زندگی به این نحوه. بعد شب یک، یک و نیم که با کلی اولتیماتوم و خواهش و تمنی و قربون صدقه رضوان رو می برم تو رختخواب، دو ساعت گرفتارم تا بخوابه. چقدر فسقلک رو سیخ می ده بیدار می کنه هم بماند. بعد امشب بعد عمری بردمشون تو تختهاشون خوابوندمشون و یک ساعتی هم از خوابمون گذشته بود که فسقل بیدار شد با جیغ و هوار که من چرا تو تختمم. فکر کنم تختشو دوست نداره. چون تا وسط پذیرایی ولوش کردم، رفت.

هیچی. اینم از ما.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

چیزی که واضحه اینه که من از کرونا نمی ترسم. اما احتیاط می  کنم.

یه مقدار خیلی زیادی ضد و نقیض برام تو این ماجرا وجود داره که غیر قابل انکاره.

من به کرونا به دید سرماخوردگی نگاه می کنم. با این تفاوت که شاید بدنم به خیلی از انواع سرماخوردگی ها مقاوم باشه و درمعرضش قرار بگیرم چیزیم نشه، اما احتمال اینکه این نوع رو بگیرم زیاده. اونم احتمالا تازه.

جز رضا که بیرون رفت و آمد داره و کارش با ایمنی مرتبته و یه مقدار وحشتناکی هم وسواس ارثی داره، با کس دیگه ای خارج از خونه ارتباط ندارم. اونم که شورش رو در میاره و اعصابمون رو خرد می کنه.

امروز همش به بچه ها می گفت ازم دور بشید. منم از قصد بچه ها رو نزدیکش می کردم و امشبم فرستادمش تا بین بچه ها بخوابه.

بعد میگه خانم فکر کنم منم گرفتم. میگم خب علائمت چیه؟ میگه پای چپم درد می کنه. (تو پرانتز بگم که از مشکل قلبی می ترسید و به طور کامل قلبش رو بررسی کرد و سالم بود _الهی الحمدلله ). آخه کوفتگی سرماخوردگی رو که دیگه تجربه کردی می دونی چیه، این چه حرفیه آخه؟

هیچی صبح میره سر کار اونجا هی شستشوی مغزیش می دن می فرستنش خونه. تو چند ساعتی که خونه هست میشورم میسابم فکرش رو باز می فرستم سر کار و فردا از اول.

اها

امشب رفت نون بخره. دستکش پلاستیکی کرد دستش. گفتم خب حالا دقیقا می خوای چیکار کنی؟!؟ هنگ کرده بود. گفتم کارت بکش. بعد دستکش رو در بیار و نون رو بذار تو کیسه. بعد مات و مبهوت جوری که نفهمیده بلاخره چیکار کنه نگاهم کرد. خندم گرفت. بعد داشت می رفت گفتم اگر نانوا به کارت دست زد بعد به نون دست زد دیگه کاری نداشته باش. یه بسم الله میگیم می خوریم دیگه چیزیمون نمیشه.

بعد اومد خونه گفت نانوا با همون دستی که کارت کشید از بقیه پول گرفت و نونم گذاشت تو کیسه تحویلم داد. بیچاره امید داشت نونها رو بگذاره تو فریزر تا ویروس کشته بشه که متاسفانه بهش خبر دادم کرونا متمایل به سرماست و تو سرما از بین نمیره.

ولمون کنین تو رو قرعان بذارید زندگیمونو کنیم.

اگه ابولا و سارس و آنفولانزا نگرفتیم با همین شیوه ی زندگی، با اینهمه مراقبت کرونا هم نمیگیریم. فوقشم گرفتیمم که گرفتیم. سرماخوردگیه دیگه.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

از 12-13 اسفند خونه تی رو شروع کردم. گاماس گاماس پیش رفتم. خرد خرد کارهارو انجام دادم. من که تقریبا ماهی دوبار کل زندگی رو به کل می شورم و بر می دارم، کارهایی انجام دادم که مغز خودم سوت میکشه.

مثلا شستن و خالی کردن چاهک داخل سینک یا شستن زیر ماشین لباسشویی. اوف.

خلاصه که هنوز کارهام تموم نشده. بابت مرحله ی پذیرایی باید سرعت عمل داشته باشم، چون هر آن ممکنه فرشها رو که فسقلک مجبورمون کرد بشوریمش، بیارن و دیگه نمی خوام روش کثیف کاری صورت بگیره. 

اتاق بچه ها و آشپزخونه عالی شد و کلی به خودم افتخار کردم و ممنون خدام که من رو اینطوری خلاق آفریده.

اتاق خودمون تغییری نداره فعلا. شاید یکم بعد، پول دستمون اومد و موکتش رو عوض کردیم یا قالیچه براش خریدیم.

پذیرایی هم تغییری نداره(البته که دکور اتاق بچه ها رو پذیرایی تاثیر داشته).

همه ی اینها تموم بشه، یکم خستگی در کنیم، بعد بریم سراغ کار دوست داشتنی من و رضوان. یعنی قنادی. و کوکی بپزیم. این بار کوکی اسمارتیزی. و در نهایت هم تخم مرغ رنگ کردن که وظیفه ی رضوان هست و سفره هفت سین پهن کردن دوست داشتنی من.

باورم نمیشه. یه هفته دیگه عیده. سال نو میشه و هیچ معلوم نیست ما تا کی تو خونه حبسیم.

 

 

 

 

حالا خداروشکر که حیاط داریم.

درخت داریم.

همه مون دور هم جمعیم. 

الحمدلله

الحمدلله

الحمدلله


هوالرئوف الرحیم

بعله. به سلامتی و میمنت سال 98 تموم شد و ما تونستیم از فجایعش جون سالم بدر ببریم و خدا لطف کرد تا دوباره چشمهامون بهار رو ببینه.

ما که حیاط داریم و درخت داریم و گیاه داریم، این تغییر طبیعت رو می تونیم جوری داشته باشیم که ازش استفاده هم بکنیم.

هنوز که موقعیتش پیش نیومده. ولی برنامه مونه تو خیابون نمیشه بریم، تو حیاط که میشه و به این صورت دلی سبک کنیم.

روز قبل سال تحویل دورش بگردم، رضوان از کله سحر بیدار شده بود به عشق پهن کردن سفره هفت سین. منم خسته بودم سه ساعت بعد اون بیدار شدم و بچم صبوری کرد.

قبل از صبحانه وسایل هفت سین رو چیدم روی کابینت تا حالا وقت چیدمان برسه. از هر کدوم یکم ازم گرفت و رفت تو اتاقش سفره هفت سین پهن کرد.

اون قدری که فکر می کردم خسته نشدم و شب همه زود خوابیدن و من خوابم نبرد و رفتم به دعا و استغاثه و بعدم که مستند حاج قاسم گذاشت نشستم به زار زدن و دیگه سر فرصت آماده شدم و یواش یواش همه رو بیدار کدم و بچه ها خیلییییی خانم بودن و غر نزدن و همراهی کردن و نشستیم سر هفت سین و قرآن و دعا و . تمام.

سال 98 رفت و سال 99 با یه عالمه دعا و آرزو رسید.

با رضا شب نشستیم به شمردن خوبی های 98، کم بود اما بود. بزرگ ترینش سلامتی خودمون و والدینمون و بچه هامون بود. بعدش به دنیا اومدن فسقل. بعد کتاب رضا و فرفره شدنش و چیزهای دیگه. 

الهی شکر به هر حال. الحمدلله رب العالمین. که بابت خوبیهاش هرچقدر شکر کنیم کمه.

عیدی هایی که برای رضوان گرفتمم خیلی عالی بود. کتاب 4 سالگی و دفتر و مداد رنگی. عصرها چند صفحه ازش کار می کنیم و حس خوبی به هر دوتامون میده.

دیگه خوراکی هم داریم و تلویزیون هم برنامه داره و هنوز یه عالمه کار روی سرمونه و فعلا هنوز نبریدیم از قرنطینه. اونم ما که از شروع بهار تا اواسط پاییز یه سره بیرون بودیم.

خدا خودش رحم کنه بهمون از دست این دولت مردانمون و مردم خرمون.

 

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

آقا کوکی اسمارتیزی با رضوان درست کردیم با دستور جدید خیلی باحال و عالی.

امروزیه خیلی بزرگ شد. فردا کوچولو تر درست می کنم؛ انشاالله، که بتونم بسته بندی کنم برای فریزر. یه وقت خدا خواست کرونا تموم شد و مام زنده موندیم، پذیرایی کنیم.

بعدشم عصری از کیک باقلوایی دیروز که فریزر بود، برداشتم تو فر داغ کردم، مزه ش واقعا اهورایی شده بود. بح بح ها.

دیگه صبح هم با خواب چرت و پرت از خواب بیدار شدم و حوصله ی خودمم نداشتم. عصری یه ذره با رضا وحشی بازی در آوردیم، کتک کاری مسخره، یکم حالمون جا اومد. رضوانم تو بزن بزن شریک شد ولی فسقلک با چشمهای گشاد و نگران، نگاهمون می کرد.

خلاصه که اینم از امروز.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

خونه تی بخش اعظمش تموم شد. اینهایی که مونده بخش دوم خونه تی و همانا خونه تی پریم می باشد. مثلا دیروز تمام کابینتها و آیینه ی پذیرایی رو از اول دستمال کشیدم.

رضا هم مرخصی گرفت و این هفته اصلا نرفت تا اینهمه مراقبتهامون به باد نره.

دیروز بعد از خرید، در مرحله ی شستشو و ضد عفونی، نونهای پیتزا رو اسکاچ زدم و تا آب بکشم یکم اونجا مون و . تمامش شد کف و آب. یکجا انداختمش سطل زباله. ذلیل بشی کرونا.

امروز هم وسط تعریف کردن خاطره برای رضا از اردو جهادی و همزمان ریختن مواد لازم کیک تو کاسه و هم زدن رضا، یادم رفت شکر بریزم تو کیک. گذاشتیم تو فر و بوی شیرینی نیومد. تقریبا پختش تموم شده بود که فهمیدم. حالا چیکار کنم چیکار نکنم؟!؟ یهو یادم به کیک باقلوایی افتاد و شهد درست کردم و آخرش وقتی خنک شد روش شهد دادم. بح بح شد. کلی هم لایک گرفت.

دیگه فردا هم انشاالله کوکی بپزیم با رضوان بچم شاد بشه و فقط بمونه تخم مرغ رنگ کردن و سفره هفت سین انداختن.

آخ آخ آخ یادم رفت بنویسم.

علاوه بر تمام هنرهایی که کرونا سرمون آورد، دیشب مجبور شدم نون پختم. خیلی خوب بود. برای صبحانه خوردیم. تازههههههه موهای رضا رو هم قشنگ عین سلمونیا براش کوتاه کردم. امروز بابا فقط یه رج رو که جامونده بود، ایراد گرفتن. تمام. 

 

 

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

kalavofoor وبلاگ شخصی مشاور تبلیغات وبلاگ زودها interior-design13 روزانه نویسی های جوجه پزشکِ خوابگاهی گروه سرود"مهدیاران"شهرستان صومعه سرا فروشنده شیر برقی احیا