هوالرئوف الرحیم
بچه ها مریض بودن. خودمم لباس خوب نداشتم، تصمیم گرفتم عروسی نرم. رضا اصرار پشت اصرار که "نه با هم بریم". "می خوایم بشینیم بخوریم و کاری نداریم و." و ما گوش دراز شدیم رفتیم و به جرات می تونم بگم بددددددترین عروسی زندگیم رو رفتم.
اسم باشگاه تشریفاتی رو یدک می کشید اما از گنددددددد بودنش هرچی بگم کم گفتم.
دستشوییش. مدل پذیرایی و شام دادنشون؛ افتضاحات تالار بود. مابقی رفتارها و جا نبودن و . هم گندکاری های میزبان، که خاطرات بسیار بدی رو برام رقم زد.
باز خوبه آخرش چهارتا تیکه غذا برای رضوان آوردن. وگرنه که واقعا گرسنه بر می گشتیم خونه.
خیلی بد بود. خیلی بد بود. خیلیییییی بد.
حالا فردا مهمونی فامیل منم هست و باز بی رغبتم برای رفتنش و فقط خدا به خیر بگذرونه انشاالله.
درباره این سایت