هوالرئوف الرحیم
اصلا حوصله ی بازی نداشتم. به زور برد منو تو تختش و اصرار اصرار که بخوابیم. خوابیدیم. خر پف خر پف خر پف.
ناخودآگاه گفتم:
"قوقولی قوقو"
بهم نگاه کرد. گفت: "چی؟"
گفتم: "یعنی صبح شده پاشیم."
قصه رو فهمیدم. اون اصلا از چنین رمزی با خبر نبود. دماغم سوخت و اشک تو چشمهام حلقه زد. دلم خواست بچه بودم. تو رختخواب الکی خوابیده بودم. خر پف خر پف. و با قوقولی قوقو یه روز جدید رو شروع می کردم.
دلم برای رضوان سوخت. که هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده.
پس فسقلک کی بزرگ میشه با هم خاله بازی کنن؟!؟!؟!
درباره این سایت