هوالرئوف الرحیم

امروز که میلاد خانم حضرت زهرا سلام الله علیها بود، بعد از دو روز خیسوندن و پختن حبوبات هر کدوم جدا جدا، بلاخره آش دندونی پختم. آخه سر رضوان تنبلی کردم ولی دیگه سر فسقلک همت کردم و خوب هم شد الحمدلله. 

خسته شدماااا اصلا نمی دونم چرا؟ انقدر که عصر که رضا اومد و خواب بود منم رفتم خونه مامان که بچه ها رو نگه دارن یه چرت بزنم. زنده شدم واقعا.

رضا هم رفته بود اسکن قلب و رادیو اکتیوی بود و کلی امشب بهم سخت گذشت که نمی شد بچه ها رو نگه داره.

بچم فسقلک که با نگاهش هی به رضا قسم می داد بغلش کنه. براش سوال بود که چرا رضا سمتش نمی ره. غصه دار بود.

روز زن هم که هفته ی پیش سورپرایزم کرده بود و امروز حتی تبریکم نگفت. هی خودم به خودم تبریک گفتم.

رضوان که چندتا بشقاب آش خورد. رضا هم خوشش اومد. بقیه رو هم تقسیم کردم. یع کاسه دادم مامان خودم. یه کاسه مامان رضا. یه کاسه داداش. یه کاسه کوچولو مامان جون. یه قابلمه کوچولو هم واسه سر کار.

هیچی دیگه. بدین صورت و بدین شکل آش دندونی پزون به پایان رسید کارش.

 

 

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نیکیار خواب سرگردانی ولایتمداران Rebekah Michael Darron خط تولید قیر اخبار