هوالرئوف الرحیم
درسته که یه اعصاب خردی برای دوتاشون پیش اومد، ولی کلا خوب بود و خوش گذشت خونه مامان رضا. بچه ها حسابی تو سروکله ی هم زدن و از خجالت هم در اومدن و مامان حرص می خورد و ماجاری ها ریلکس. البته باید بگم من به دوتا جاری وسطی ها نگاه کردم که ریلکس بودم.
وقتی برگشتم خونه و دیدم دو گروهی که گفته بودن و اصولا عید دیدنی خونه مون میان، تو راهن، وا رفتم. خیلی خسته و خواب آلود بودم.
دیگه وسایل پذیرایی رو آماده کردم و اونها انقدر نیومدن که من تونستم یک ربع بخوابم و شام هم بخورم و وقتی مهمونها اومدن سر حال باشم و تا 1 شب مهمون داری کنم.
شب به رضا گفتم صدقه بگذاره. بسکه عاشقش بودم. بخاطر قصه ی جوانی هاش که برای صالح و سلمان تعریف کرد.
درباره این سایت