هوالرئوف الرحیم

امروز 14 مهرماه 1398، ساعت 14:55 دقیقه، رضوان وارد اجتماع شد. 

امروز در این ساعت، بدون هیچ نگرانی و اضطرابی دستم رو رها کرد و خودش رو داخل کلاس مجموعه انداخت تا ژیمناستیک یاد بگیره.

اجتماعی بودنش رو دوست داشتم. ولی خب نگرانی های خودم رو هم داشتم.

نگران خوب کار نکردن مربی. زود بودن. تربیت کافی نکردن پیش از ورود به اجتماع کوچک باشگاه با هزار قلم از هزار فرهنگ، بچه. 

هوووم.

خلاصه که فعلا پیش رفتیم. مربیش هم گفت از پسش بر میاد و ما هم خندان اومدیم خونه.

ولی به رضا گفتم که باشگاه رفتن رضوان رو پز برا خودش ندونه که بره صدجا جار بزنه. 

کلا یه زندگی مخفی بی هیاهو رو با رضا تازگی ها شروع کردیم.

از بسکه حسادت دیدیم و زخم خوردیم.

پیر پدرجدمون در اومد از دست همین چهارتا آدمی که داریم باهاشون مراوده می کنیم. کافیه یه مدرک بگیریم. یه کار فوق برنامه انجام بدیم. یه چیز کوچیک به زندگیمون اضافه کنیم. یه سفر کوچولو بریم. هی واویلا میشه. به روت هم میارن. نمی گذارن تو ذهنشون باشه فقط.

ما هم اینطوری راحت تریم.

حتی انقدری روم تاثیر گذاشته که تا بعد از انجام شدنش تو این وبلاگ که هیچ کس آدرسی ازش نداره و تمام اسامیمون هم مستعاره، نمی نویسم. یا بعد ماجرا می نویسم. 

 

 

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهدای بالاگریوه انزوای مجازی کتابخانه عمومی امیرکبیر عمیدآباد Brittany سجاده فرش محرابی-فرش سجاده ای کاشان یادداشت‌های کلنگ همساده پسر شرکت خدماتي معين سرويس مدرسه نخل موزیک مدهامّتان: علوم و معارف قرآن و حديث