هوالرئوف الرحیم
دوست داشتن عمیق رو با اون بود که تجربه کردم. 10 سال. انقدر زیاد که وقتی ازدواج کرد، گفتم مهم اینه که اون خوشحال باشه.
ولی بعد اون ماجراهایی که پیش اومد همه چیز تموم شد. دیگه تو دلم خبری نبود. نه نفرت نه دوست داشتن. هیچی.
بعد هم که خودم ازدواج کردم و بکل همه چیز ختم به خیر شده بود.
امشب، در ششمین سالگرد آشنایی من و رضا که دلم براش میره، وقتی دیدمش، توی قلبم رو جستجو کردم. به یاد خودم تو نوجوونی افتادم. که اگر الان اون موقع بود تعداد ضربانم چقدر بود و تعداد تنفسهام چقدر.
ولی الان خبری نبود. از هیچی.
من تو جای خوبی از این کره ی خاکی بودم. کنار رضا. رضوان و فسقلک رو تو دامنم داشتم و شاکر بودم. شاکر.
خدایا چقدر لطف رو در حقم تموم کردی که اون اتفاق نیفتاد. زخم خوردم، درد کشیدم، زجر کشیدم. اما تموم شد. با اومدن رضا همه چیز تموم شد. ولی برعکس اگر بود تا آخر عمر این زجر همراهم بود.
خدایا شکرت
شکرت
شکرت
درباره این سایت