هوالرئوف الرحیم
خونه مامان جون مهربون که رفته بودیم، من که از صبح سر کوک بودم، با رضوان اوکی بودم و هی بغلش می کردم و نوازش می گرفت ازم. بنابراین حرف گوش کن تر شده بود.
امروز هم همینطور. برای کارهاش هی قربون و صدقه ش رفتم و دیدم نه، انگار اثر داره.بعدشم دیر رسیدیم به کلاسش ولی مهم این بود که قبل از کلاسش، کل خونه جمع آوری شده بود.
بعد از کلاسشم رفتیم پارک. قرار بود نریم ولی به پهنای صورت اشک ریخت و منم دلم سوخت بردمش.
برگشتنا گفتم: "ببین، امروز دختر حرف گوش کنی بودی و مامانم حرفهاتو گوش داد بهتر بود یا اون روز که حرف گوش نکن بودی و مامانم حرف گوش نکن شده بود؟"
گفت: "امروز بهتر بود."
تا شب هم رفتارهای خوبش ادامه داشت.
شاید بهتر باشه یه پست جداگانه برای یک پیشرفت جدیدش بنویسم.
درباره این سایت